حاجى فيروز

م.عاطف راد
atefrad@atefrad.org

- ارباب خودم سلام و عليكم...ارباب خودم سرتو بالا كن... ارباب خودم مارو نيگا كن... ارباب خودم بزبزقندى... نوروز اومده، چرا نمي خندى؟...
اين همه بى توجهى مردم برايش عجيب بود. از صبح زود كه از خانه زده بود بيرون تا حالا كه عصر بلند بود و چيزى نمانده بود به سال تحويل، همه بى تفاوت از كنارش گذشته بودند، يا سرشان گرم خريد بود يا توى عالم خودشان بودند و كسى توجهى به او نكرده بود.
-ديگه نمى تونىنگاه كسى را دنبال خودت بكشى.ديگه نمىتونى كسى را بخندونى.
- چرا نمى تونم؟ خوبم مى تونم... هر وقت اراده كنم مىتونم چشم ها رو خيره كنم، ميتونم دلهارو شاد كنم،ميتونم مردموبخندونم.
- پس چرا اراده نمىكنى؟
نه لباس سراپا قرمز گلدارش، با آن گلهاى ريز آبى و زرد و سبز، نه آن شلوار گشاد پف كرده اش با آن كمر تنگ و چسبان ،نه كلاه بوقى قرمز دراز و منگوله دارش با آن يراق هاى طلايى پر زرق و برق،نه دايره زنگى اش با آن زنگوله هاى رنگ وارنگ ، نه صورت سياه و لبها و نوك دماغ گليش، و نه رقص و آواز همراه با ورجه ورجه كردن و شلنگ تخته انداختنش هيچكدام نتوانسته بود كسى را از ته دل بخنداند و خوشحال كند.
مردم تك تك يا دسته دسته از كنارش رد مىشدند و كارى به كارش نداشتند. انگار اصلا او را نميديدند و صداى ساز و آوازش را نمىشنيدند.
- اينها اونقدر گرفتارى دارند كه وقت توجه كردن به من و تو را ندارند.
- ولى من مىتونم اونارو از تو خودشون بيارم بيرون.
- اگر ميتونى امتحان كن...
- ارباب خودم سرتو بالا كن... ارباب خودم غمتو رها كن... ارباب خودم بزبز قندى... عيد نوروزه، چرا نميخندي؟
فيروز روز آخر هر سال،اين لباس ها را كه از يك كهنه فروش دوره گرد، توى ميدان گمرك خريده بود، مى پوشيد، صورتش را با خاكه زغال سياه ميكرد، نوك دماغ و لبش را با غازه قرمز مىكرد و از كله سحر راه مىافتاد توى شهر، كوى به كوى و كوچه به كوچه مى رفت و مى خواند تا اول غروب، بعد هم خسته و هلاك بر مىگشت به اتاقش ، آن طرف خط دوم راه آهن كه اسمش را گذاشته بود سگدانى.
بيشتر هم قصدش شادكردن و به دست آوردن دل مردم بود نه پول درآوردن و كاسبى كردن.البته اگر پول يا شيرينى يا مرحمتى ديگرى هم دستش مىدادند مىگرفت و دست كسى را رد نميكرد .كلى هم دهنده را دعاى خير مىكرد، ولى به اين هوا اين همه زحمت به خودش نمىداد.اين كار را مىكرد چون عشقش مىكشيد، چون تنها دلخوشيش در زندگى همين كار بود،چون تنها به اين بهانه مىتوانست به ديگران نزديك شود و از پشت آن سياهى با آن ها بجوشد.اين كار را مىكرد چون دوست داشت يك روز در سال خوش باشد و ديگران را خوشحال كند.
-اما تو ديگر نمىتونى كسى را خوشحال كنى. حتى ديگر اين بازى ها خودت را هم خوشحال نميكند. نگاه كن چه خسته شده اى. صدايت از ته چاه در مىآيد. ديگر كسى صدايت را نمىشنود.
- چرا صدايم را مىشنوند. من هنوز خيلى قويم.. صدايم صاف و بلند است...
- پس چرا مىلرزه؟ پس چرا بى جونه؟
- نه بى جون نيست.لرزه اى هم توش نيست... ايناهاش... گوش كن...
ارباب خودم غمتو رها كن... دردو رنجتو دود هواكن... ارباب خودم بزبزقندى... نوروز اومده، چرا نمىخندى؟
فقط چند تايى از بچه ها و جوانترها دنبالش افتاده بودند.آن هم براى مردم آزارى و كرم ريختن. كوچكترها ادايش را در مىآوردند و مسخره اش ميكردند، يا به طرفش سنگ و آشغال پرت مىكردند. بزرگترها جلو پايش ترقه و نارنجك مى زدند زمين،او را زهره ترك مىكردند، انگولكش مىكردند،هلش مىدادند،سقلمه اش ميزدند،نيشگونش مىگرفتند،كمرش را مىگرفتند و او را دنبال خود مىكشيدند، كلاهش را بر مىداشتند و دست به دست پرتاب مىكردند.و او هم دلخوش بود كه باعث خوشحالى بچه ها شده است.
-بيچاره!اين ها از خوشحاليشون نيست كه دنبال تو افتاده اند. اين ها كرم مردم آزارى و ضعيف چزونى دارند.اينا تو رو هالو گير آوردند دارند به ريشت مىخندند.
- بگذار بخندند. اگر اين جورى دلشون خوش ميشه بگذار بشه.
- پس يك دفعه بگو كه ملعبهً دست اين ناكسونى. اون يه ذره آبرو و عزتتو هم تف كن بهش بگذار هر بلايى دلشون مىخواد سرت بيارند.
- من ملعبهً دست كسى نيستم.فقط دلم مىخواد ديگرون را شاد كنم.
- اين جورى!؟
- پس چه جورى؟
- پس بكش كه هر چى ميكشى حقته...
... ارباب خودم سلام و عليكم... ارباب خودم سرتو بالا كن...
آن وقت ها كه بچه بود وقتى روزهاى آخر سال حاجى فيروز مىآمد ولايتشان چه ذوقى مىكرد. چه غش غش از ته دل مى خنديد و چقدر كيف مىكرد. هر كارى دستش بود ول مىكرد مثل جادو شده ها مات و مبهوت راه مىافتاد دنبال حاجى فيروز و با او همصدا مى شد:
- حاجى فيروزه؟بعله... مال نوروزه؟ بعله... سالى يك روزه، بعله....
هميشه يكى از آرزوهايش اين بود كه بزرگ كه شد روزهاى آخر سال حاجى فيروز شود و راه بيفتد توى كوى و برزن، بخواند و بزند و برقصد و در مردم شور و نشاط ايجاد كند.
اما توى ولايت اين كار مقدور نبود . آنجا همه او را مى شناختند و به او به چشم آدمى جدى و سنگين نگاه مي كردند و رويش نمىشد جلو چشم آن ها از اين بازي ها كه به نظرشان جلف و سبك بود، درآورد.اما بعد از اين كه بهمن خان و برادرش او را با توطئه از ولايت بيرون كردند و مجبور شد تك و تنها آوارهً شهر شود،بهترين زمان براى برآورده كردن آرزوى دوران بچگىاش بود. چون در اين شهر بزرگ و بىدر و پيكر ناشناس و غريبه بود و هيچكس او را به جا نمىآورد به همين دليل به راحتى مىتوانست برود توى جلد حاجى فيروز و باطن حقيقيش را در پس ظاهر مضحك و روى سياه حاجى فيروز بروز دهد.
-به خودت دروغ نگو.نگو كه مي خواهى دل مردمو شاد كنى. بگو ميخواهى عقده هاى دورهً بچگيتو وا كنى، مىخواهى جلب توجه كنى،خودى بنمايى...
-نه. نمىخواهم خودنمايى كنم. اول از همه مىخوام خودم خوش باشم، بعدش هم مى خواهم ديگران را خوشحال كنم، دلشونو وا كنم.
و وقتى اين لباس ها را در بساط كهنه فروشى دوره گرد در ميدان گمرك ديد، انگار خدا دنيا را به او داده باشد، كلى ذوق كرد و مثل سحر شده ها كشيده شد طرفش.لباس را از روى زمين برداشت و به تنش امتحان كرد. چه لباس خوشگل و خوش رنگى! فقط حيف كه پشتش سر تا سر با كارد يا چيزى شبيه آن شكافته شده بود و لكه هايى تيره شبيه لكهً خون روى گل هاى رنگ وارنگ پشت لباس را آلوده كرده بود.با اين همه تصميم گرفت لباس را بخرد.
-نخر اين لباس دريده را. اين لباس بد يمنه. شگون نداره. صاحب قبليش را كشته اند. به نامردى از پشت بهش حمله كرده اند و با هفتاد ضربه چاقو نفله اش كرده اند. سر تو هم همين بلا ميادها! نخر اين لباس دريده را.
-نه. من خرافاتى نيستم. به دلم بد نمىآرم... اينا همش حرف مفته.تازه اگر هم صاحب قبليش كشته شده باشه كه دبگه از واجباته لباسشو بخرم، جاشو پر كنم. لباس هيچ حاجى فيروزى نبايد بى استفاده بمونه.اگر يكى توى اين راه افتاد بقيه بايد جاى خاليشو پر كنند...
-كه چى بشه!؟ مثلا كار خيلى مهمى انجام ميده كه اگر جاش خالى بمونه آسمون زمين بياد؟
- چه كارى مهم تر از خوشحال كردن مردم؟
و لباس ها را خريده بود ، آورده بود خانه چند دست تميز سابيده و شسته بود تا لكه هاى خون را پاك كند كه پاك نشده بود. بعد شكاف پشتش را تميز رفو كرده بود به طوري كه اصلا پارگى پشتش را نمىشد تشخيص داد .
از روز آخر همان سال لباس ها را پوشيده و شده بود حاجى فيروز. ادا اطوار و شعر هاى مخصوص حاجى فيروز را هم كه از بچگى فوت آب بود و در سال هاى كودكى هر سال آن ها را همراه با حاجى فيروز هاى دوره گرد خوانده بود. به همين خاطر خيلى زود جا افتاد و شد يك حاجى فيروز تمام عيار و همه فن حريف. روزهاى آخر سال از كلهً سحر از خانه ميزد بيرون و تا آخر شب را به شلنگ تخته انداختن و ورجه ورجه كردن و خواندن و زدن و رقصيدن مى گذراند و آخر شب خسته و هلاك بر مى گشت به سگدانيش و از شدت خستگى شام نخورده از هوش ميرفت.
- اين دلقك بازيت بهانه ايه براى از تنهايى دراومدن، براى رفتن بين مردم، براى فراموش كردن درد بيكسى
- خوب ... گيرم كه اين طور باشه. چه ايرادى داره؟
- ايرادى كه نداره.ولى نگو كه مىخوام مردمو بخندونم، دلشونو شاد كنم...
- خوب هم اونه هم اين... عيب و ايرادى داره؟
- عيبش اينه كه كسى بهت توجه نمىكنه. اونى هم كه متوجهت ميشه براى مسخره كردن و چزوندنته، براى به ريشت خنديدن...
- همين كه بينشون باشم برام كافيه...
- خوب مثل بچهً آدم برو بينشون...
- مگه حاجى فيروز بچهً آدم نيست؟
- چرا هست... ولى از تنهايى دراومدن راه هاى بهترى هم داره...
- من راهي بهتر از اين بلد نيستم.
... ارباب خودم سرتو بالا كن... درد و غمتو دود هوا كن... ارباب خودم بزبز قندى... نوروز اومده چرا نمىخندى؟
بقيه سال هم كارگر فصلى بود. هوا كه خوب بود عملگى مىكرد.بارمى برد . طواف و حمال مىشد. زمستان ها بسته به موقعيت مىشد برف پارو كن يا لبو فروش. تابستان ها آب حوض مىكشيد، كار باغبانى مىكرد.مو هرس ميكرد. نهال غرس مى كرد.اسفند ماه كه مىشد فرش مىشست، خانه مي تكاند، شيشه تميز مىكرد. هر كارى از دستش بر مىآمد مىكرد. از هيچ كارى رويگردان نبود. هر كارى را هم به عهده مىگرفت تميز و مرتب و كامل انجام مىداد. همين طور كه حاجى فيروزيش هم تمام و كمال بود.
- بيچاره ! اينقدر از خودت مايه نگذار، از پا در مي آيي ها!كه چى اين همه قر ريختن و بشكن زدن؟ براى كى؟ براى چى؟ اين همه شلنگ تخته انداختن و ورجلا زدن چه معنايى داره؟
- خوشم مياد. دوست دارم كارمو خوب انجام بدهم. آدم يا يه كارى را بر عهده نمىگيره يا وقتى به عهده مىگيره با جون و دل انجام ميده. از ماستمالى كردن كار بدم مياد.
- آخه براى كى؟ ديگه كه كسى توى كوچه خيابون نيست.وقتى هم كه بود كسى توجهى به تو نداشت. هر كسى سرش توى لاك خودش بود...
- براى خاطر خودم.براى دل خودم...
ارباب خودم بزبزقندي؟... ارباب خودم چرا نمىخندى؟
خيابان ها و كوچه ها حسابى خلوت شده بود و ديگر پرنده هم توى كوچه ها پر نمىزد. فيروز با خودش فكر كرد كه حتما نزديك سال تحويل شده كه همه رفته اند توى خانه ها در ها را به روى او بسته اند. حتى پنجره ها را هم بسته بودند و پرده ها و كركره ها را كشيده بودند.
دلش بد جورى گرفت. غم مثل گردابى تاريك يك دفعه كشيدش ميان خودش. انگار همه رمق تنش را كشيده باشند ، احساس بى حالى كرد. چقدر از محل زندگيش، از آن سگدانى دور شده بود! چقدر خسته و كوفته بود! انگار كوه كنده بود. ديگر نا نداشت جلوتر برود ولى بايد مىرفت.
- برگرد بيچاره! الان از حال ميرى ها... اينجا بيفتى كى ميخواد تورو برسونه خونه ات؟... برگرد!
- نه. بايد تا تحويل سال نو جلو برم.
- سال نو تحويل شده.برگرد.
- ولى من هنوز صداى در رفتن توپ سال نو را نشنيدم
- تو گوشات سنگين شده... پير شدى... خرفت شدى... كر شدى...
- نه من گوشام هنوز تيزه تيزه... صداى خش خش برگ ها را روى شاخه مى شنوم... صداى توپ سال نو كه جاى خود داره.
- حداقل در يكى از خونه ها رو بزن، ازشون بپرس ببين سال نو تحويل شده يا نه. حرف منو كه قبول ندارى.از مردم بپرس.
- نمى خوام.
- چرا؟
- اگر درو روم باز نكنند... نه در نميزنم...

چرا امسال اينقدر زود خسته شده بود؟ چرا اينقدر زود از نفس افتاده بود و بى حال شده بود؟ شايد پير شده بود...شايد به آخر خط رسيده بود... شايد هم ديگر فاتحه اش خوانده شده بود...
نه هنوز بايد مىرفت.هنوز بايد جلو مى رفت. بايد به همه و قبل از همه به خودش ثابت ميكرد كه پير نشده، كه هنوز به آخر خط نرسيده، كه هنوز فاتحه اش خوانده نشده...
- ميدونى چرا اينقدر احساس خستگى مىكنى؟
- نه. نميدونم.چرا؟
- براى اين كه حس مىكنى همه فراموشت كرده اند.هيچكس به يادت نمياره.
- نه. كسى منو فراموش نكرده...
- چرا. همه تو رو از ياد برده اند.كسى ديگه به فكرت نيست، كسى ديگه نگرانت نيست، براى هيچكس ديگه بود و نبودت مهم نيست.
- خفه شو. اينقدر با من كل كل نكن. اينقدر آيهً ياًس توى گوشم نخون. اينقدر توى دلمو خالى نكن. كسى منو از ياد نبرده.
- چرا همه به باد فراموشيت سپرده اند... همه. حتى پسرت نوروز...
- خفقون بگير.نمىخوام اون صداى نحستو بشنوم.
- چرا از حقيقت فرار مىكنى؟ حقيقتو بايد قبول كرد.
- نوروز؟ پسرم؟ منو از ياد برده باشه!؟ اين از محالاته.
- چرا از محالاته. چند ساله نديديش؟
- نمى دونم.بيست سال... بيست و يك سال... بيست و دو سال...
- توى اين مدت هيچ سراغى ازت گرفته؟ هيچ دنبالت اومده؟
- اون نمىدونه من كجام... همين كه وضعم بهتر شد،تونستم يه اتاق آبرومند تر بگيرم، ميرم ميارمش پيش خودم.
- پس كى ايشالله؟ بيست ساله دارى با اين سراب باطل خودتو گول مىزنى. بيست ساله دارى سر خودتو شيره مى مالى ،الكى دل خودتو خوش مىكنى، كه چي؟
- بالاخره يه روز اين كاره مىكنم. حتى اگر يه روز مونده باشه به آخر عمرم.
- ولى تو كه نمىتونى برگردى ولايت... مگه توى ژاندارمرى التزوم ندادى كه ديگه پا توى اون خراب شده نگذارى؟مگه امضا ندادى كه اگر برگردى هر چى ديدى از چشم خودت ديدى؟
- چرا... ولى شبانه دزدكى برميگردم. نوروزو ورميدارم ، دو تايى با هم ميايم تهرون...
- فكر كردى به همين راحتيه كه ميگى؟
- آره. به همين راحتى...
- ببينيم و تعريف كنيم.
و فيروز خودش خوب مي دانست كه به اين راحتى نيست. همهً اين بيست و يكى دو سال با اين آرزو سوخته و ساخته بود. ديدن دوبارهً نوروز. آوردن نوروز به تهران و زندگى كردن با او. بعد هم سروسامان دادن او.
- اصلا تو ميدونى نوروز الان كجاست؟ زنده است؟ مرده است؟ تو كه هيچ خبرى ازش ندارى. شايد از ولايت رفته باشد به يك شهر و ديار ديگر. شايد هم تا حالا هفت كفن پوسانده باشد...
- ببر اون زبون صاب مرده تو... خفقون بگير... هيچ مىفهمى دارى چى ميگى؟
سعى كرد نه به گذشته فكر كند، نه به آينده، نه به نوروز، نه به زن سابقش محبوبه، نه به ولايت. سعى كرد به هيچ چيز فكر نكند.سعى كرد باز هم بخواند و برقصد:
... ارباب خودم بزبزقندى... نوروز اومده چرا نمىخندى؟...
احساس مىكرد اصلا صدايش در نمىآيد. احساس مى كرد صدايش را از دست داده است. احساس مىكرد فقط خودش صدايش را مىشنود و صدايش به گوش هيچ كس ديگر نمىرسد.چرا اينقدر سردش بود؟ چرا اينطور مىلرزيد؟ چرا چشم هايش سياهى مى رفت؟
حس كرد بايد كارى بكند. چه كارى؟ نميدانست.
- تو ديگه هيچ كارى ازت برنمياد... غير مردن.
- چرا برنمياد! خوبم برمياد...
- اگر برمياد، بكن...
- مىكنم. بهت ثابت ميكنم هنوز نمرده ام.
- ثابت كن ببينم.
دهانش گس و تلخ بود. نه صبحانه خورده بود، نه ناهار. احساس ضعف ميكرد. فكر كرد اگر كارى نكند از پاى در مىآيد. سرش را بلند كرد. به ميدان گاهى كوچكي رسيده بود كه وسطش باغچه گرد قشنگى بود پر از سبزه. چنار تنومندى هم و سط باغچه اش بود كه سر به آسمان كشيده بود. درختى بود در حال خشكيدن و مرگ، با شاخه هاى خشك شده و برهنه كه ديگر هيچ وقت بويى از بهار به مشامش نميرسيد.
ناگهان هوس كرد از درخت برود بالا. برود نوك درخت و از آن بالا با مردم صحبت كند. به همه ثابت كند كه هنوز زنده است، هنوز اميدهايش را از دست نداده است، هنوز دلش ميخواهد شاد باشد و ديگران را هم شاد كند. دلش ميخواست از آن بالا با مردم حرف بزند. از آن ها بخواهد پرده ها را بزنند كنار، پنجره ها را باز كنند، درهاي خانه را بگشايند و بيايند بيرون. با او بشكن بزنند، برقصند، شادى كنند، و بخوانند:
- ارباب خودم سرتو بالا كن... درد و غمتو دود هوا كن... اگه غصه دارى اونم رها كن... ارباب خودم نظرى به ما كن...
نگاه ديگرى به چنار سربلند و تناور انداخت. يعنى مىتوانست خودش را بكشد تا آن بالا؟ يعنى هنوز اين قدرت را داشت؟ بچه كه بود در ولايت، خيلى راحت مثل گربه از بلندترين درخت ها هم مىرفت بالا، ولى حالا چى؟ سال ها بود از درختى بالا نرفته بود، و با اين پاهايى كه مىلرزيد، و با اين دست هاى بىحس، و با اين چشم هايى كه سياهى مىرفت، مىتوانست از اين درخت سر به فلك كشيده برود بالا؟ تصميم گرفت امتحان كند.
دايره زنگيش را بست به كمربندش.آستين هايش را بالا زد و خودش را از درخت كشيد بالا.
- نرو بالا.ازون بالا مىافتى.
- نه.نمي افتم.
- حس به تنت نيست، نمىتونى برى بالا. كله معلق مىشى.
- نمىشم.
- آخه كه چى؟ چى رو مىخواى ثابت كنى؟كه زنده اى؟ كه هنوز جوونى؟ كه قدرت دارى؟
- نه. فقط ميخوام با مردم حرف بزنم.
- كسي به حرفت گوش نمىكنه. اين همه از كلهً سحر تا حالا دارى باهاشون حرف مىزنى، كسى به حرفت گوش كرد؟ اونا دم سال تحويل اونقدر كار دارند كه وقت حرف زدن با تو را ندارند، اگر هم وقتش را داشته باشند، حوصله اش را ندارند.
- چرا دارند... اگر صدامو بشنوند مىآيند بيرون.
و ازچنار بالا رفت و بالا تر. شاخه هاى خشكيده زير پايش مىشكستند و ترق ترق مىكردند.شاخه هاى تيز پوست ضخيم و چروكيده اش را مىخراشيدند. ولى او اعتنايى نمىكرد و بالا مىرفت و بالا تر.
نوروز هم نوروز هاى قديم. عيد هم عيد هاى قديم.عيدهاى قديم چه لطف و صفايى داشت.چقدر خنده ها از ته دل بود.چقدر شادىها راست راستي بود. همه از ته دل عيد را به هم تبريك مىگفتند. همه از ته دل براى هم آرزوى خير و خوشى مىكردند. اما الان انگار همه چيز باسمه اى و عاريه اى شده بود.دروغى و ظاهري...
ديگر دورهً او و امثال او گذشته بود و خودش اين را خوب مىدانست. عمر حاجى فيروز هم مثل عمر خيلى چيزهاى خوب ديگر به آخر رسيده بود. مثل صفا و صميميت. مثل مهربانى و بى ريايى. آهى كشيد و به خودش گفت:
-ياد قديم ها به خير...
حالا ديگرروى بالاترين شاخهً اصلى چنار بود. در حالى كه يك دستش را تكيه داده بود به بدنهً درخت به زحمت سعى كرد كه تمام قامت بايستد. با دست آزادش دايره زنگى را از كمربندش باز كرد و گرفت دستش. دلش مىخواست با صداى بلند و با تمام وجود فرياد بكشد و براى مردم حرف بزند. دلش ميخواست داد بكشد و از مردم بخواهد پنجره ها را باز كنند و به حرف هاى او گوش دهند.
ولى هر چه فكر كرد نتوانست جملهً مناسبى پيدا كند. جزشعرهاى مخصوص خودش چيز ديگرى بلد نبود تا بگويد. راه و رسم حرف زدن با مردم را مدت ها بود كه از ياد برده بود. براى همين به جاى هر حرف ديگرى شروع كرد به دايره زدن و با فرياد خواندن.با تمام وجود و تا آنجا كه قدرت داشت داد مى كشيد:
- نوروز اومده چرا نميخندى؟... نوروز اومده چرا نمى خونى؟... نوروز اومده چرا نمى رقصى؟... نوروز اومده چرا نمى بخشي؟... نوروز اومده چرا نمي جوشي؟...
يك لحظه چشمش افتاد به پائين. ديد كه مردم جمع شده اند دور ميدان. زن و مرد و كوچك و بزرگ، با لباسهاي رنگارنگ، با رنگ هاى شاد تند و چهره هاي خندان، دست داده اند دست هم دارند دور درخت چنار مى چرخند و با او ميخوانند:
- نوروز اومده چرا نمى خندى؟... نوروز اومده چرا نمى خونى؟... نوروز اومده چرا نمى رقصى؟...
چشم هايش را بست و تكانى به سرش داد و دوباره چشم باز كرد. كسى در ميدان نبود.
حس كرد ميدانگاه دور سرش مىچرخد و مى رقصد. به آسمان نگاه كرد. آسمان هم داشت دور سرش مىچرخيد. تمام دنيا داشت دور سرش مىچرخيد. چشم هايش سياهى مىرفت. تكيه اش را بيشتر به درخت داد . چشم هايش را بست و با صدايى بي رمق خواند:
- نوروز اومده چرا نمىخندى؟... نوروز اومده چرا نمىخندى؟... نوروز اومده چرا نمىخندي؟...
و صدا هر دم ضعيف تر و ضعيف تر مىشد.
بعد صداى گرومپى آمد. صداى چي بود؟ توپ تحويل سال را در كرده بودند؟

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30310< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي